"http://www.w3.org/TR/html4/loose.dtd">
Sange Sabor
واقعی بودیم ، باورمان نکردند ، مجازی شدیم ، فیلترمان کردند ! و چه دنیایی ساختهاند برای ما نسل سوخته ...
اما من گاهی ادمهای دنیای مجازی را به ادمهای اطرافم ترجیح میدهم!
وقتی بی ترس از قضاوت ادمها ... از دردها و دغدغه هایم میگویم
گاهی درد دل بعضی ها انگار... حرفهای دل توست ... که انقدر نگفتی باورت شده بی دردی و دلیل این بغض که همیشه با توست و نفس کشیدن را برایت سخت میکند نمیفهمی!
?
حالا که شده اید امروزمحرم اسرارمن ، حالا که امروز اشکهایتان با خواندن غم نوشته هایم جاری میکنید... بگذارید بگویم...
آنکه وقتی از پله ها پایین می آمد همه اطرافیانش دست میزدند. برایش...! "گفته بودم پنهان کردن اشک پشت تلفن سخت است" ولی نمیدانم خفه کردن بغض ،و اشک ریختن بی صدا.. کنار یک جسم به این نزدیکی چقدر سختتر است. و من گمان میکنم آنسوی آینه ی تو باشم... سهمیه هوای من هم برای تو !!! میدانم که در آغوش او آرامش نداری... میدانم که قلبی که برای آرامش من می تپید... ناآرام است... میدانم که با خود میگویی... من از این حس ناآرامت هیچ نمی دانم... اینبار مینویسم از حس تو... همیشه برای دل خود مینوشتم که آرام شوم... اینبار برای آرامش دل تو مینویسم ... از حس تو... از چیزهایی که میخواهی بگویی برایم... آری من خیلی چیزها را نمیدانم... نمیدانم در آغوش او حس غریبگی میکنی یا نه... ولی... تو شدی زبان گویای تمامی دردهایم ... اینبار فقط گوش میدهم به دردهایت... گویا دردو دلهای تو از زبان من جاری میشود... اینبار گوش فرا میدهم و مینویسم از دردهای تو.. به تمام اشکهایی که شبها روان شد قسم نمیدانی ، نمیفهمی، چه سخت است این نفس نفس زدن، در این آغوش، یادگرفته ام که تنگ در آغوش بکشمش ... از جان دل برایش مایه بگذارم... با تمام وجود به عشق بازیش گرما بخشم.. میدانی چرا ، نمیدانی، فقط برای اینکه زودتر تمام شود،.. زودتر رها شوم،از این درد... و اشک و بغض خفه کننده یکروز را روان کنم... در تنهایی خودم... از صبح تا شب لبخند بزنی و چرندیات ببافی و شب با تمام خستگی. ساعتها نقش بازی کردنت. باز هم در یک هم آغوشی تمام همتت را بگماری تا بلکه ثانیه ای زودتر رها شوی.. از عذابی که ....بگذریم...گفتنش هم درد دارد... خدای من چگونه در این صبح وهم آلود شدی زبان جان و دلم سرم دارد از تورم اشک های بر بالش نچکیده میترکد و من این سو مجبورم لبخندی تصنعی بزنم و پا به پای این زندگی آنقدر بدوم به امید اینکه شب خواب در چشمها فرو رود و من فرصت کنم... در خفقانی ،مرگبار اشکهایم را روان کنم جسمم در یک سوی آیینه... و قلبم و روحم در سوی دیگر آیینه... دیگر حتی اشکهاهم امانم نمیدهند... برای نوشتن دردهایت... و باز... در پایان حرفهایم... اینجا که می آیید آهسته بیایید... که مبادا ترک بردارد شیشه نازک تنهاییم... ??? ? ? ? ? ? ?
موضوع مطلب : |
منوی اصلی آخرین مطالب پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 39
بازدید دیروز: 28
کل بازدیدها: 143821
|
|